ساعت از نیمه شب گذشته بود که "حاج منصور" از راه رسید. آثار خستگی و سفر دور و دراز در چشمانش پیدا بود. بعد از مختصری سلام و احوال پرسی رفت، خوابید. صبح برای نماز صدایش کردم و خودم به نماز و کارهای منزل مشغول شدم. حاج منصور بیدار نشده بود و من سرگرم کار بودمو آفتاب طلوع کرده بود که منصور بیدار شد. برایش آب جوش بردم، دیدم سرش را روی قرآن گذاشته و غم و اندوهی سنگین دارد. آب جوش را دست نزد و به من گفت: چرا برای نماز بیدارم نکردید؟ گفتم: صدایت کردم، حتما از خستگی بیدار نشدی. آن روز بسیار غمگین و شرمنده بود و غصه می خورد. من هم خیلی ناراحت شدم و با خودم می گفتم ای کاش بالای سرش می نشستم تا بیدار شود و این قدر غصه و غم نداشته باشد.
به نقل از کتاب "نماز شهیدان"