سرباز که بود دو ماه صبح ها تا ظهر آب نمی خورد. نماز نخوانده هم نمی خوابید. می خواست یادش نرود دو ماه پیش، یک شب نمازش قضا شده بود.
شهید حسن باقری
به نقل از کتاب "نماز شهیدان"
سرباز که بود دو ماه صبح ها تا ظهر آب نمی خورد. نماز نخوانده هم نمی خوابید. می خواست یادش نرود دو ماه پیش، یک شب نمازش قضا شده بود.
شهید حسن باقری
به نقل از کتاب "نماز شهیدان"
سوار بالگرد بر فراز آسمان کردستان بودیم. دیدم "صیاد شیرازی" مدام به ساعتش نگاه می کند. وقتی علت کارش را پرسیدم، گفت:«الان موقع نمازه.» بعد به خلبان اشاره کرد که همین جا فرود بیا. خلبان گفت:«این منطقه زیاد امن نیست. اگر اجازه بدین تا مقصد صبر کنیم.» گفت:«اشکالی نداره. ما باید همین جا نماز بخوانیم.»
بالگرد نشست. صیاد با آب قمقمه ای که داشت وضو گرفت و به نماز ایستاد؛ ما هم به او اقتدا کردیم.
به نقل از کتاب "نماز شهیدان"
ساعت از نیمه شب گذشته بود که "حاج منصور" از راه رسید. آثار خستگی و سفر دور و دراز در چشمانش پیدا بود. بعد از مختصری سلام و احوال پرسی رفت، خوابید. صبح برای نماز صدایش کردم و خودم به نماز و کارهای منزل مشغول شدم. حاج منصور بیدار نشده بود و من سرگرم کار بودمو آفتاب طلوع کرده بود که منصور بیدار شد. برایش آب جوش بردم، دیدم سرش را روی قرآن گذاشته و غم و اندوهی سنگین دارد. آب جوش را دست نزد و به من گفت: چرا برای نماز بیدارم نکردید؟ گفتم: صدایت کردم، حتما از خستگی بیدار نشدی. آن روز بسیار غمگین و شرمنده بود و غصه می خورد. من هم خیلی ناراحت شدم و با خودم می گفتم ای کاش بالای سرش می نشستم تا بیدار شود و این قدر غصه و غم نداشته باشد.
به نقل از کتاب "نماز شهیدان"
حاجی مقید بود نمازش را اول وقت بخواند. یک شب پیش از عملیات مسلم بن عقیل، ایشان به خانه آمد. سر تا پایش خاک آلود بود؛ چشمانش قرمز شده بود. بیماری سینوزیت و سرماخوردگی داشت. اگر چه حرفی نمی زد، ولی معلوم بود که خیلی ناراحت و بیمار است. وضو گرفت تا نماز بخواند. من گفتم:«حال شما خوب نیست؛ اول غذا بخور، بعد نماز بخوان.» گفت:«من به سرعت آمده ام که نمازم را اول وقت بخوانم.» آن شب چنان بیمار بود که من ترسیدم در حال نماز خواندن زمین بیفتد. به همین خاطر هم پهلویش ایستادم تا اگر خواست زمین بخورد، او را بگیرم. با آن حال بیماری نمی خواست نمازش را از اول وقت عقب بیندازد.
همسر شهید همت
به نقل از کتاب "نماز شهیدان"
آن روز تمام خانواده مان نماز صبحشان قضا شد. وقتی ایشان را برای نماز صبح بیدار کردیم و ایشان متوجه طلوع خورشید شدند، با ناراحتی ما را خطاب کرد که: چرا امروز خواب مانده اید؟ هر چه دلیل آوردیم برای او قانع کننده نبود. از آن روز به بعد "شهید علی فتاح پور" شب ها در بسیج می خوابید و پس از آن که نماز اول وقت را در مسجد می خواند، به منزل می آمد. مبادا مجدداً نمازش قضا شود.
به نقل از کتاب "نماز شهیدان"
نیمه های شب بود که نیروهای عراقی به ما حمله کردند. آن ها به شدت به طرف ما تیراندازی می کردند. ما هم از پشت خاکریزها به تیراندازی آن ها پاسخ می دادیم. آن شب چند نفر از رزمنده ها شهید شدند. هوا داشت روشن می شد، همه به فکر نماز صبح بودیم و ممکن بود نماز ما قضا شود. درگیری به قدری شدید بود که حتی نشسته هم نمی توانستیم نماز بخوانیم. نماز را آن روز به طور خاص و عجیبی خواندیم. یک نفر به حالتی نزدیک به سجده ، نماز می خواند و بقیه مواظب او بودند. وقتی نمازش تمام می شد اسلحه را بر می داشت و می جنگید تا دیگری نماز بخواند. همه به همین شکل نماز خواندند. حتی بعضی ها دعای بعد از نماز را هم از دست ندادند.
به نقل از کتاب "نماز شهیدان"
"اسماعیل" در مرحله دوم عملیات فتح المبین در اثر اصابت گلوله کالیبر 50 به شکمش، به سختی مجروح شد. او را به بیمارستان مشهد منتقل کردند. در وضعیت بسیار وخیمی به سر می برد. به هیچ وجه قادر به سخت گفتن نبود. بعد از چهل روز ناگهان به حرف آمد. با هیجان به طرف او دویدم. نمی دانم با چه نیرویی صحبت می کرد؟ از من تقاضای مقداری خاک برای تیمم کرد. برایش آوردم. به همان صورت که خوابیده بود، تیمم کرد و نماز خواند. بعد از نماز چشمانش را بست. فهمیدم که حال او بد شده، پرستاران را خبر کردم. پرستاران و پزشکان به سرعت به سوی او دویدند. همه ی آن ها در آن فضای معنوی تحت تاثیر قرار گرفتند و اشک در چشمان شان حلقه زد. اسماعیل به شهادت رسیده بود.
به نقل از کتاب "نماز شهیدان"